جدول جو
جدول جو

معنی دوات گر - جستجوی لغت در جدول جو

دوات گر
(دَ گَ)
آن که دواتها را بسازد، و دویت گر امالۀ آن. (آنندراج). دواتساز، آنکه از برنج ظرفهای چون آفتابه و سماور و سینی و گلدان و غیره کند و نیز ظروف فلزین را آب نقره دهد. آنکه از فلزات چون نقره وطلا و روی و برنج، ادوات و آلات و اوانی کند. زرگر.
- بازار دواتگران، نام بازاری به تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوست گر
تصویر پوست گر
پوست پیرا، دباغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واتگر
تصویر واتگر
سخنور، سخنگو، شاعر، قصه گو
پوستین دوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواتگر
تصویر دواتگر
کسی که دوات می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَ)
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آبادیی است که فعلاً از طرف باختر متصل به شهر چالوس و یکی از محلات آن محسوب می گردد. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دوات آشور (شور از شوراندن است). (یادداشت مؤلف). آب دوات کن. محراک. (دهار) (السامی فی الاسامی). رجوع به دوات آشور شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محمدپاشا. یکی از سیاستمداران و رجال نامی و دانشمند و باکفایت عثمانی است که به نخست وزیری رسیده است. وفات وی به سال 1166 هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ دُ گَ چَ / چِ دَ / دِ)
دوات دارنده. همان که در عرف حال آن را قلمدان بردار گویند. (آنندراج). حامل دوات. نگهدارندۀ دوات، منشی. دبیر. آنکه دوات دارد و بکار برد و توسط آن نویسد. منصبی بوده در دربار پادشاهان قدیم ایران خاصه در دربار غزنویان. متصدی دوات و قلمدان سلطنتی. دواتی. داوی. دویت دار. (از یادداشت مؤلف) : رقعه بنمودم دواتدار را گفت بستان، بستد و به امیرداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). پیش بردم و دواتدار بستد و او بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 644).
چو درّ و سحر به مشک سیه برآمیزی
دواتدار تو زیبد نبیرۀ مشکان.
امیرمعزی (از آنندراج).
به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد
به فرق حاجب بارش نثار بارخدا.
خاقانی.
رجوع به دواتی شود. فصل هفتم، در بیان شغل مقرب الخاقان دواتدار مهرانگشتر آفتاب اثر، ارقام بیاضی و دفتری را واقعه نویسان طغرا می کشند، مشارالیه به مهر مهرآثار می دهد... و در مجلس عام در صف قورچیان یراق، در پهلوی دواتدار قدیمی که دواتدار پروانه جات است ایستاده می شود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 26). فصل هشتم، در بیان شغل مقرب الخاقان دواتدار ارقام و احکام و پروانجات که عالیجاه منشی الممالک طغرا می کشد مهر دادن آن مختص دواتدار مذکور است... و جای او که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، در پهلوی قورچی صدق که مهردارمهر ’شرف نفاذ’ نیز بوده ایستاده می شد. (تذکره الملوک صص 26- 27). دواتدار احکام مبلغ بیست وچهار تومان و.... مواجب و تیول و به شرح زیر رسوم داشته. (تذکره الملوک ص 57). دواتدار ارقام مبلغ چهل وسه تومان و یکهزار و کسری مواجب و تیول و به دستور دواتدار احکام رسوم داشته. (تذکره الملوک ص 58).
- دواتدار احکام، دواتدار مهرانگشت آفتاب اثر. در سازمان اداری حکومت صفویه به کسی اطلاق می شده که مهر بیضی شکل پادشاه را در اختیار داشته و همواره ملازم و نزدیک خدمت سلطان بوده و در کمربند یاشال خود دوات، و در داخل جبۀ خویش کاغذ مهیا داشته و مستعد تحریر فرامین شاه و مهر زدن بدانها بوده است. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 119).
- دواتدار مهرانگشت آفتاب اثر، دواتدار احکام. رجوع به ترکیب دواتدار احکام شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
شغل دواتگر. حرفۀ دواتگر. ساختن اسباب و آلاتی چون سماور و آفتابه و لگن از برنج و نقره و دیگر فلزات. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دوات گر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
طلاکوب. مذهّب. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
روفته گر. سپور. رفتگر. شوله روب. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفتگر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ صَ دَ / دِ)
آورندۀ دوات، مهردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دوات گر. آنکه دواتها را سازد. (از آنندراج) :
کی از دویت گر خود مرا گذر باشد
به خون خود بدهم خط دویت گر باشد.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صورت گر
تصویر صورت گر
چهره پرداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوات دار
تصویر دوات دار
آمه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواتدار
تصویر دواتدار
آنکه دوات با خود دارد، منشی دبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوار گر
تصویر دیوار گر
آنکه دیوار سازد بنای دیوار، بنا گلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دویتگر
تصویر دویتگر
آمه گر کبد کار دواتگر آمه گر
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دوات میسازد دویت گر، کسی که سماور سینی و ظروف دیگر سازد، کسی که اشیا فلزی را لحیم کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوتگر
تصویر دوتگر
آمه گر کبد کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واتگر
تصویر واتگر
شاعر و افسانه گو، سخنور و قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواتگر
تصویر دواتگر
((دَ گَ))
کسی که دوات می سازد، دویت گر، کسی که سماور و سینی و ظروف دیگر سازد، کسی که اشیاء فلزی را لحیم کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واتگر
تصویر واتگر
((گَ))
پوستین دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واتگر
تصویر واتگر
((گَ))
سخن گو، سخنور، قصه خوان، شاعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توان گر
تصویر توان گر
غنی، متمول
فرهنگ واژه فارسی سره
سخن سرا، سخنگو، سخنور، داستانسرا، قصه سرا، قصه گو، پوستین دوز، فراء
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چلنگر، آهنگر
فرهنگ گویش مازندرانی